شب سیاه ، همانسان که مرگ هست قلب امید در بدرومات من شکست سر گشته و برهنه و بی خانمان ، چو باد آن شب ،رمید قلب من ، از سینه و فتاد زار و علیل و کور بر روی قطعه سنگ سپیدی که آن طرف در بیکران دور افتاده بود ،سکت و خاموش ، روی کور گوری کج و عبوس و تک افتاده و نزار در سایه ی سکوت رزی ، پیر و سوگوار بی تاب و ناتوان و پریشان و بی قرار بر سر زدم ، گریستم ، از دست روزگار گفتم که ای تو را به خدا ،سایبان پیر با من بگو ، بگو ! که خفته در این گور مرگبار ؟ کز درد تلخ مرگ وی ، این قلب اشکبار خود را در این شب تنها و تار کشت ؟ پیر خمیده پشت ؟ جانم به لب رسید ، بگو قبر کیست این ؟ یک قطره خون چکید ، به دامانم از درخت چون جرعه ای شراب غم ، از دیدگان مست فریاد بر کشید : که ای مرد تیره بخت بر سنگ سخت گور نوشته است ، هر چه هست بر سنگ سخت گور از بیکران دور با جوهر سرشک دستی نوشته بود آرامگاه عشق
کلمات کلیدی: